تولد

آمده است 25 ام اردیبهشت سال 68 هوا سرد و طوفانی بود.حالا نمی دانم هوا طوفانی بود یا نه. ولی خب از همان هایی بود که باران تند می بارد و گاهی باد هم می وزد و قطره هایِ باران را به شیشه می کوبد ومسیرشان را گاه و بی گاه عوض می کند و اگر شب باشد تنها از نورِ زیرِ چراغ برق می توانی حرکتِ ناهماهنگِ قطره ها را ببینی. 25 ام اردیبهشتِ سال 68 باد همین قطره هایِ باران را از پنجرۀ بازِ اتاقی در بیمارستان رویِ تختِ زنی باردار می پاشید.او هم زیرِ فشار و درد مرتب شوهرش را صدا می زد .می خواست پنجره را ببندد.اما او پیدا نبود. داشت جائی آن نزدیکی ها قلیان می کشید. آخر پرستارها قول داده بودند که وقتِ زایمان هنوز نرسیده.شاید هم پرستارها چیزی نگفته بودند و او فقط دوست داشت زیرِ هوایِ طوفانی قلیان بکشد. شاید احساس می کرد این قرار است آخری باشد و در بودن و نبودنِ این آخری همیشه شک هست وترس. شاید هم اصلا علاقه ای به این جریان نداشت و فقط دوست داشت لذتِ بیرون دادنِ دودِ قلیان زیرِ باران را بچشد. دوست داشت آب و دود باهم از گلویش پایین بروند و گرمایِ این عبور سرمایِ آن بیرون را خنثی کند. سرمایِ آن بیرون ولی برایِ زنِ باردارش قابل تحمل نبود.اشک می ریخت و شاید با خودش فکر می کرد بهتر بود آن روزی که دخترش زنگ زد و گفت این یکی را دیگر سقط کن، 45 سالت است! قبول می کرد که توانش را ندارد.اما آن روز با شنیدن این حرف فقط پشتش لرزید. به این فکر کرد بارها روحِ چیزی را درخودش احساس کرده است. درست مثلِ وقتی که زیرِ دوش ایستاده ای و قطره هایِ آبِ سرد از آن می ریزد و احساس می کنی چند لحظه پیش چیزی از بدنت عبور کرد. خودت را عقب می کشی و نمی دانی اسمِ این حس را «خوب» بگذاری یا » ترسناک». شاید هم این همانِ حسِ مرد 50 ساله ای بود که نفسش بویِ دود می داد و قدم هایِ مرددش پله هایِ بیمارستان را تر می کرد…
بهمن ماه است و هوا سرد و طوفانی. حالا دقیقا نمی دانم هوا طوفانی است یا نه. ولی خب از همان هایی است که باران تند می بارد و گاهی هم باد می وزد و قطره هایِ باران را به شیشه می کوبد. راننده با نگاهش بهم فهمانده بود که بهتر است شیشه را بالا بکشم و من هم اطاعت کردم. با اینکه دوست داشتم تند حرکت کند و سرم را بیرون ببرم و نفسم بند بیاید و باد قطره هایِ باران را به صورتم بپاشد. درست مثلِ همان حسی که زیرِ دوش آب سرد به آدم دست می دهد. انگار که یک لحظه فقط تبدیل به روح می شوی.نرم و سبک. هوایِ آن تو اما سنگین از بویِ کاپشنِ خیسِ راننده بود! که به خاطرِ ترافیکِ سنگینِ آن روز غرولند می کرد و من از شیشۀ باران خورده به تصویرِ مبهمِ بیرون خیره شده بودم. زنی کولی، بچه به بغل، مرتب این ور وآن ور می دوید ومن احساس کردم تویِ سرش می زند. از راننده پرسیدم چه خبر است و نکند اتفاقی برایِ بچه اش افتاده. خندید و گفت زنیکه دیوانه شده و دارد با بچه اش می رقصد. نمی گوید زیرِ باران مریض می شود…سرم را به شیشه تکیه دادم و لبخند به دلم نشست. افسوس خوردم که چرا باید تویِ هوایِ طوفانی شیشۀ ماشین را بالا بکشم…

پ.ن: بهمن 67 می خواستند سقطم کنند اما بالاخره 26 اردیبهشت 68 به دنیا آمدم.

13 پاسخ to “تولد”

  1. طراوت Says:

    روانی !

    + ایده ی منو دزدیدی … من یه پست با همچین مضمونی در دست تایپ دارم ! خزش کردی !

  2. کودک فهیم Says:

    هرچی که بیشتر میگذره می تونم شباهت های بیشتری رو بین خودمون پیدا کنم….
    اون تکه ی باران و دوش آب سردت رو هم ذات پنداری کردم…یه حس آرامش داره…یه حس که اون لحظه فقط لمسش می کنی بدون هیچ کلمه ای …دلم خنک میشه و یخ میکنه…زیر شیر آب تنها جاییه که میشه اشک ریخت و کسی صدات رو توی اون همه سر و صدای دوش آب نشنوه…
    نمی دونم چرا یکدفعه سردم شد…

  3. حمید Says:

    سلام / از طریق وبلاگ سرکار خانم فرهمند ( دافی نگار) با وبلاگ شما آشنا شدم و چند باری حسب اتفاق و البته علاقه سر زدم و اندیشه پویا و قلم شیوایت را قابل تحسین و ستایش دیدم .لذا جسارتا مصدع اوقات شریف شدم تا مراتب تحسین و تقدیر را توام با صمیمانه ترین آرزوهای خوشبختی به محضر شریفتان تقدیم نماید . امید که مقبول افتد و در نظر آید…تا بعد خدا نگهدار همه خوبان بخصوص سرکار عالی باشد انشااله…

  4. هذیان Says:

    واقعا زیبا بود . مخصوصا چند خط اول!

    بعد از مدتها متنی رو خوندم که خیلی به دلم نشست

    ممنون

  5. طراوت Says:

    منا …. عاشقتم … مرسی …
    به خاطر اینکه اسم اینجا رو عوض کردی …
    مناااااااااااااااااااا …
    دلم واسه راب و بچه هام لکه شده …

    دونقطه خون گریه کردن !

  6. کودک فهیم Says:

    آخی یادش بخیر منا. روبدوشامبر:*

  7. بهروز Says:

    حس موهومی داشت…

    زور زدم، فقط همین یک جمله آمد.

  8. ه Says:

    كاش پي نوشتو نمي نوشتي كاش.
    » هوایِ آن تو اما سنگین از بویِ کاپشنِ ….» تا قبل اين رو خيلي عالي اومدي. بعدش يهو متنت كند شد. نمي دونم چطور بگم از عمق و پيچش اومد به سطح و خط. ماهيتش نه. نوع روايتش. شايد بعضي ها اينجور چرخش ها رو دوست داشته باشن. ولي درست همون لحظه كه اين اتفاق تو متن افتاد داشتم يه چيزي مثل اين رو به خودم مي گفتم: چه خوب شد كه اون زن كه پشتش لرزيد اون دود و بارون و سرما نتيجه ش اين شد. اين شخص؟ نه .متني كه اين شخص هست تا بنويسه كه يكباره….

بیان دیدگاه