و گرگه همه را خورد!

تقصیرش نیست خب. وقتی اختلافِ سنِ مادر و دختر 45 سال باشد همین طور می شود دیگر. شبها مادرت می نشیند برایت داستانهایِ ترسناک تعریف می کند! آخر مادرم که استاندارد سرش نمی شد تا بداند چی را باید گفت و چی را نباید گفت.فکر می کرد لابد این چیزها جالب اند! اصولا تویِ این خط ها نبود که کتاب باز کند،قصه بخواند و از این جریانات. از خودش قصه می ساخت. همان گرگِ بدجنس که همه را می خورد. البته داستانش نه پلات داشت، نه کاراکترِ خاصی، نه ابتدا و آخرِ غیرِ قابلِ پیش بینی. خیلی ساده گرگه می آمد وهمسایه ها را می خورد و من هم هیچ وقت نفهمیدم چرا.البته خیلی دوست داشتم بدانم چرا. و خب فکر کن چند ساعت مرتب خودت را لوس کردی تا مادرت برایت قصه بگوید و یکهو گرگه همه را می خورد. مثلا آقایِ پایدار، بعد آقایِ رزمجو و بچه هایش!، بعد آقای صادقی و …همین طور از اول تا آخرِ کوچه خورده می شدند…داستان هم همین بود. گرگه بره …بره…بره…اول آقایِ فلانی رو بخوره…بعد بره…بره… و اینطور تمام می شد که «ولی منا رو نخوره!» بعد مادرم می خندید و من هم لبخندِ متعجب می زدم. و شاید هم ترجیح می دادم بگیرم بخوابم!
(حالا که خوب فکرش را می کنم می بینم بد نیست من هم این را برای بچه هایم ( ترجیحا دختر!) تعریف کنم. خب بعضی چیزها حیف است از بین برود. می شود مثلِ داستانهایی که سینه به سینه نقل می شدند .شاید شاهنامه ای هم ازش درست شد…نه خب… گرگ نامه…)
همین. انتظار چی داشتی؟ همین خب. گرگه همه را خورد. آهان…البته به طور عجیبی گرگه واقعا همه را خورد. چون آقایِ پایدار و خانواده اش از محله رفتند…آقایِ رزمجو ورشکسته شد و بی خانمان!…آقایِ صادقی کلی بدهی بالا آورد و کارش به بازداشت و این چیزها کشیده شد…و خانمِ آن یکی همسایه هم فوت کرد…و تقریبا پیش بینی هایِ مادرم درست از آب درآمد. آهان…و گرگه هنوز من را نخورده.

پ.ن1: دارم به این فکر می کنم ویرجینیا وولف اگر بچه داشت برایش چه داستانی می خواند؟ فکر نمی کنم بچه هایش زیاد از جریانِ سیالِ ذهن استقبال می کردند! البته جان می دهد برایِ اینکه گوش ندی و بخوابی…
پ.ن2: چه چیزی باعث می شود هنوز مهر ویزایِ برادرِ ما خشک نشده طرفدار تیمِ استرالیا شود یک شبه؟…اه…لعنت به دانشگاه کوینزلند…
پ.ن3: گفتم که دوست دارم از زندگی ام بگویم.

5 پاسخ to “و گرگه همه را خورد!”

  1. کودک فهیم Says:

    اختلاف سنی من و مادرم هم همینقدره..
    این که خوبه منا جون.من رو بگو که قریب به 679بار قصه ی کدو قل قله زن رو شنیدم و آخ نگفتم:D (آیکون زرشک طلایی تقدیم به کودک فهیم):D
    ولی این گرگ می تونه یجورایی استعاره هم باشه..مثلا استعاره از بدبختی..هووم؟

  2. خاموش Says:


    ای گرگ ناجور ناگوار!

  3. بهروز Says:

    عجب داستانی میشه نوشت با این خاطره. شاید یه روزی دزدیدمش!
    شاید هم یه روزی داداشتو اونجا ببینم.

    شاید هم یه روزی وقتی 49 سالت شد، یاد این داستان و مادر 94 سالت بیافتی و آرزو کنی که دوباره این داستان رو از زبان مادرت بشنوی.

  4. زیژخک دیوانه Says:

    دارم فکر می کنم این بلاگ جدیدت چقدر خوبه ….
    اه دهنت سرویس

  5. طراوت Says:

    آه … این همون گرگه نیست ؟ انگار گرگها همه جا همه رو میخورن …
    یاد اون شبای قصه گفتن انداختی منو …
    و مردی که از پنجره نگاه میکرد …
    منای احمق .

بیان دیدگاه