بای بای

مارس 15, 2011

 

 متاسفانه به بلاگفا برگشتم. گفتم که گفته باشم. اینجا

پ.ن: تازه متوجه شدم که بعضی از پست هام هم پریدن! ای تو روحت که فیلتر کردی مارو!

رنگین کمان زیرِ پاهایم

فوریه 7, 2011

فکرهایم کمی رنگ بگیرند کاش. کاش یک نفر تویِ فکرم زغال برنمی داشت رویِ دیوارِ سیاه چیز بنویسد؛ آن هم تویِ مه. کاش می شد دید آن چیزی که باد گاهی بلندش می کند و گاهی به زمین می زند چتر است یا فقط یک کیسۀ نایلونی. بادبادک نیست. این را مطمئنم. آخر فکر من چیزی را که برایِ پرواز ساخته شده باشد پرواز نمی دهد. زورش را رویِ میخِ دیوارِ سیاه خالی می کند. شاید هم آن یک نفر، تویِ مه، دارد میخ را محکم تر می کوبد و من اینجا زغال به دست ایستاده ام. شاید هم منتظرم باد زیرِ سرم بلند شود؛ به نظرم چترِ گمشده فکر خوبی برایِ مهِ بی رنگ نیست. آخر من کاراکتری ندارم که دنبالش بدود. کیسۀ نایلونی اتفاقِ همیشگیِ مسیر است، فکرِ من اما عبور نمی کند. چرخ می خورد…چرخ می خورد… گاهی بزرگ و گاهی کوچک… و می ایستد تا به دیوارِ سیاهِ سرگیجه اش تکیه دهد…یا شاید هم تمامِ اشکالِ مبهم ش را تویِ کیسۀ نایلونی بالا بیاورد…یک نفر توی مه دنبالِ کیسۀ نایلونی می دود…نه…می خواهد بدود. شاید هم فقط منتظر است باد زیرِ سرش بلند شود… یا دارد سرش را به میخ می کوبد. من به این فکر می کنم فکرهایم کمی رنگ بگیرند کاش و یک نفر آن نزدیکی داد می زند رنگینِ کمانِ رویِ زمین را ببین. همین جوری کسی کمی آب پاشیده…همین جوری آفتاب کمی تابیده…و همین جوری رنگین کمان زیرِ پاهایم.

تولد

ژانویه 29, 2011

آمده است 25 ام اردیبهشت سال 68 هوا سرد و طوفانی بود.حالا نمی دانم هوا طوفانی بود یا نه. ولی خب از همان هایی بود که باران تند می بارد و گاهی باد هم می وزد و قطره هایِ باران را به شیشه می کوبد ومسیرشان را گاه و بی گاه عوض می کند و اگر شب باشد تنها از نورِ زیرِ چراغ برق می توانی حرکتِ ناهماهنگِ قطره ها را ببینی. 25 ام اردیبهشتِ سال 68 باد همین قطره هایِ باران را از پنجرۀ بازِ اتاقی در بیمارستان رویِ تختِ زنی باردار می پاشید.او هم زیرِ فشار و درد مرتب شوهرش را صدا می زد .می خواست پنجره را ببندد.اما او پیدا نبود. داشت جائی آن نزدیکی ها قلیان می کشید. آخر پرستارها قول داده بودند که وقتِ زایمان هنوز نرسیده.شاید هم پرستارها چیزی نگفته بودند و او فقط دوست داشت زیرِ هوایِ طوفانی قلیان بکشد. شاید احساس می کرد این قرار است آخری باشد و در بودن و نبودنِ این آخری همیشه شک هست وترس. شاید هم اصلا علاقه ای به این جریان نداشت و فقط دوست داشت لذتِ بیرون دادنِ دودِ قلیان زیرِ باران را بچشد. دوست داشت آب و دود باهم از گلویش پایین بروند و گرمایِ این عبور سرمایِ آن بیرون را خنثی کند. سرمایِ آن بیرون ولی برایِ زنِ باردارش قابل تحمل نبود.اشک می ریخت و شاید با خودش فکر می کرد بهتر بود آن روزی که دخترش زنگ زد و گفت این یکی را دیگر سقط کن، 45 سالت است! قبول می کرد که توانش را ندارد.اما آن روز با شنیدن این حرف فقط پشتش لرزید. به این فکر کرد بارها روحِ چیزی را درخودش احساس کرده است. درست مثلِ وقتی که زیرِ دوش ایستاده ای و قطره هایِ آبِ سرد از آن می ریزد و احساس می کنی چند لحظه پیش چیزی از بدنت عبور کرد. خودت را عقب می کشی و نمی دانی اسمِ این حس را «خوب» بگذاری یا » ترسناک». شاید هم این همانِ حسِ مرد 50 ساله ای بود که نفسش بویِ دود می داد و قدم هایِ مرددش پله هایِ بیمارستان را تر می کرد…
بهمن ماه است و هوا سرد و طوفانی. حالا دقیقا نمی دانم هوا طوفانی است یا نه. ولی خب از همان هایی است که باران تند می بارد و گاهی هم باد می وزد و قطره هایِ باران را به شیشه می کوبد. راننده با نگاهش بهم فهمانده بود که بهتر است شیشه را بالا بکشم و من هم اطاعت کردم. با اینکه دوست داشتم تند حرکت کند و سرم را بیرون ببرم و نفسم بند بیاید و باد قطره هایِ باران را به صورتم بپاشد. درست مثلِ همان حسی که زیرِ دوش آب سرد به آدم دست می دهد. انگار که یک لحظه فقط تبدیل به روح می شوی.نرم و سبک. هوایِ آن تو اما سنگین از بویِ کاپشنِ خیسِ راننده بود! که به خاطرِ ترافیکِ سنگینِ آن روز غرولند می کرد و من از شیشۀ باران خورده به تصویرِ مبهمِ بیرون خیره شده بودم. زنی کولی، بچه به بغل، مرتب این ور وآن ور می دوید ومن احساس کردم تویِ سرش می زند. از راننده پرسیدم چه خبر است و نکند اتفاقی برایِ بچه اش افتاده. خندید و گفت زنیکه دیوانه شده و دارد با بچه اش می رقصد. نمی گوید زیرِ باران مریض می شود…سرم را به شیشه تکیه دادم و لبخند به دلم نشست. افسوس خوردم که چرا باید تویِ هوایِ طوفانی شیشۀ ماشین را بالا بکشم…

پ.ن: بهمن 67 می خواستند سقطم کنند اما بالاخره 26 اردیبهشت 68 به دنیا آمدم.

و گرگه همه را خورد!

ژانویه 26, 2011

تقصیرش نیست خب. وقتی اختلافِ سنِ مادر و دختر 45 سال باشد همین طور می شود دیگر. شبها مادرت می نشیند برایت داستانهایِ ترسناک تعریف می کند! آخر مادرم که استاندارد سرش نمی شد تا بداند چی را باید گفت و چی را نباید گفت.فکر می کرد لابد این چیزها جالب اند! اصولا تویِ این خط ها نبود که کتاب باز کند،قصه بخواند و از این جریانات. از خودش قصه می ساخت. همان گرگِ بدجنس که همه را می خورد. البته داستانش نه پلات داشت، نه کاراکترِ خاصی، نه ابتدا و آخرِ غیرِ قابلِ پیش بینی. خیلی ساده گرگه می آمد وهمسایه ها را می خورد و من هم هیچ وقت نفهمیدم چرا.البته خیلی دوست داشتم بدانم چرا. و خب فکر کن چند ساعت مرتب خودت را لوس کردی تا مادرت برایت قصه بگوید و یکهو گرگه همه را می خورد. مثلا آقایِ پایدار، بعد آقایِ رزمجو و بچه هایش!، بعد آقای صادقی و …همین طور از اول تا آخرِ کوچه خورده می شدند…داستان هم همین بود. گرگه بره …بره…بره…اول آقایِ فلانی رو بخوره…بعد بره…بره… و اینطور تمام می شد که «ولی منا رو نخوره!» بعد مادرم می خندید و من هم لبخندِ متعجب می زدم. و شاید هم ترجیح می دادم بگیرم بخوابم!
(حالا که خوب فکرش را می کنم می بینم بد نیست من هم این را برای بچه هایم ( ترجیحا دختر!) تعریف کنم. خب بعضی چیزها حیف است از بین برود. می شود مثلِ داستانهایی که سینه به سینه نقل می شدند .شاید شاهنامه ای هم ازش درست شد…نه خب… گرگ نامه…)
همین. انتظار چی داشتی؟ همین خب. گرگه همه را خورد. آهان…البته به طور عجیبی گرگه واقعا همه را خورد. چون آقایِ پایدار و خانواده اش از محله رفتند…آقایِ رزمجو ورشکسته شد و بی خانمان!…آقایِ صادقی کلی بدهی بالا آورد و کارش به بازداشت و این چیزها کشیده شد…و خانمِ آن یکی همسایه هم فوت کرد…و تقریبا پیش بینی هایِ مادرم درست از آب درآمد. آهان…و گرگه هنوز من را نخورده.

پ.ن1: دارم به این فکر می کنم ویرجینیا وولف اگر بچه داشت برایش چه داستانی می خواند؟ فکر نمی کنم بچه هایش زیاد از جریانِ سیالِ ذهن استقبال می کردند! البته جان می دهد برایِ اینکه گوش ندی و بخوابی…
پ.ن2: چه چیزی باعث می شود هنوز مهر ویزایِ برادرِ ما خشک نشده طرفدار تیمِ استرالیا شود یک شبه؟…اه…لعنت به دانشگاه کوینزلند…
پ.ن3: گفتم که دوست دارم از زندگی ام بگویم.

وقتی inbox را خالی می کنی…

ژانویه 25, 2011

وقتی inbox گوشی ات را خالی می کنی…نه قرار نیست این به مزخرفاتی مثلِ inbox گوشی درست مثلِ قلب است که باید گاهی خالی کنی واز این حرفا ختم شود، خیالت را راحت کنم که تشبیه قلب به inbox خیلی مسخره است چون هیچ وقت چیزی ازش پاک نمی شود…خب…به هرحال…وقتی inbox گوشی ات را خالی می کنی…نه بگذار اینطور بگویم که زمانی گوشی ام از آن قراضه ها بود که وقتی inbox ش به حدی می رسید باید پیام هایِ قدیمی را پاک می کردی تا جا برایِ جدید ها بماند. من اما همیشه فراموش می کردم این قراضه تا 20 پیام بیشتر ظرفیت ندارد.سرِ 21 امی پیام خطا می داد و ازآنجا که من خوش شانسم 21 امی همیشه پیامِ مهم بود.همان پیامی که شب و رور انتظارش را می کشی و باعث می شود بیخود وبی جهت گوشی ات را چک کنی. با دستپاچگی هرچه پیام بود پاک می کردم و تازه 21 امیِ گرامی نصفه می رسید و یا اصلا گاهی نمی رسید. و از آنجا که 21امی از آنها نیست که برگردی بهش بگویی پیام را دوباره بفرست نگرفتمش، پیامِ موردِنظر برای همیشه یک معما باقی می ماند.و بدتر از همه بینِ پیامهایی که پاک می کردم همیشه چیزهایی بود که دوست داشتم نگه دارم و هرازچندگاهی نگاهی بهشان بیندازم.بعد علم پیشرفت کرد! ومن صاحبِ یک گوشیِ پیام گیر در حدِ معقول! شدم. احساسِ این که ظرفیتِ گوشی بالاست ناخودآگاه بی خیالت می کند. دیگر نگرانِ این نیستی پیامهایِ بیخود را به موقع پاک کنی.همۀ پیامها می مانند کنارِ هم تا یک روز وقتی دیگر هیچ پیامی از هیچ کس نگرفتی گوشی ات را برداری، inbox ش را باز کنی واز اول هرچه پیام هست بخوانی تا آخر.بعضی ها را پاک می کنی و بعضی ها را نگه میداری. مثلا پیامهایی از جنسِ » من یه شیرم که تویِ سیرک کار می کنه» و » آه منااا…دوست وشب سرد و برف و شومینه…آخه چرا نمیشه؟» و » پس بهشون بفهمون که زندگی تو هستن» را نگه میداری. چون دیگر یاد گرفته ای گولِ 21 امی را نخوری، حالا می خواهد پیامِ سریِ سیا باشد یا هر غیرِ منتظرۀ دیگری. شاید هیچ وقت یادت نیاید جوابت به شیرِ تویِ سیرک چه بود، اما هربار که می خوانی اش حسِ خوبِ لحظۀ اول را دارد.هرچقدر هم که معنایش تلخ باشد. شاید در جوابِ آخه چرا نمیشۀ دوست و شبِ سرد وبرف وشومینه فقط سه نقطۀ کذائی را تقدیم کردی! اما یادت هست با اینکه دوستت هزار کیلومتر از تو دور بود با همین پیام احساس کردی شبِ سرد است و برف می بارد و کنارِ شومینه با او گپ می زنی. شاید هیچ وقت به آن فردِ خاص نفهماندی تمامِ زندگی ات است اما خوب به یاد داری آن لحظه ای که این پیام را گرفتی، به این پیامِ خودت فکر می کردی که » خیلی ساده بگو دوستش داری»…همۀ اینها باعث می شود inbox هیچ وقت خالی نشود و یک صندوقِ پراحساس باشد …و…و21 امی برایِ همیشه یک معما باقی بماند…پس خدا را شکر که علم پیشرفت کرد!

پ.ن 1: لطفا نتیجه گیری اخلاقی نگیر که بهتر است آدم به داشته هایش دلخوش باشد و به نداشته هایش فکر نکند و از این حرفا!
پ.ن2: دوست دارم زندگی ام را برایتان تعریف کنم، فقط امیدوارم وسطش چرت نزنید!

بخشی از یک نمایشنامه

ژانویه 23, 2011

زن: امیدوارم موقع تشییع جنازه ام تو اون کسی نباشی که دور وایمیسه و پشت درختا قایم میشه!
مرد: الانش هم که زنده ای من دور وایساده ام.

پ.ن1: دروغ گفتم!نمایشنامه ای درکار نیست. همین دوخطه. ولی خب شاید اِی زمانی مگر…
پ.ن2: بله. خودم هم متوجه شدم که قاطی کرده ام اخیرا

قبرهایِ خالی

ژانویه 23, 2011

48 ساعتی هست که از ترکیدنِ بغضِ کذائی می گذرد.گه گاه هم پس مانده اشکی رویِ گونه ام سُر می خورد و هربار به خودم می گویم این دیگر آخری است. به تجربه ثابت شده که گریه کردن برایِ چیزهایِ بیخودی، یا اصلا گریه کردنِ بی دلیل راحت تر از گریه کردنِ بادلیل است.این بادلیل ها مثلِ کسالتِ بعد از مریضی به تنِ آدم می مانند.شاید همین اشکهایِ نریخته جمع می شوند جایی تویِ چشم تا یک روز بی دلیل بریزند بیرون. هِی گریه می کنی و به این فکر می کنی چرا و تا می خواهی دنبالِ جوابی برایِ چرایِ خودت باشی، چرایِ دیگران حواله ات می شود. این هم از مضراتِ اشتراکاتِ زندگیِ آدمهاست. شاید تنها جائی که گریه کردن دلیل نمی خواهد گورستان باشد.حیف که خیلی سخت است توضیحِ این مساله که خودم در خودم یک گورستانِ بزرگ دارم.قلبم بیمارِ یک حادثه است و مغزم سردخانه ای پُر از پایانِ خوشِ خیالی که با هربار بغض یکی شان را می فرستم به گورستانِ خیالم.یا شاید هم قلبم سردخانه است و مغزم بیمار.به هر حال،تنها اشکِ مرده شور می داند که زیرِ قبرها خبری نیست…کاش احساسم را هم ببرد…

پ.ن: دیگر از جنسِ قبلی نمی نویسم.

وقتی به جایِ حرف حباب بیرون می آید…

ژانویه 21, 2011

و این گونه است که حباب و بغض با هم می ترکد… کودکی ات را به یاد می آوری… دویدن تویِ کوچه، سروصدایِ زیاد، حباب هایِ سرگردان و دستهایِ کوچکی که به سمت شان نشانه می رفت…برمی گردی روبرویِ آینه…کفِ صابون تویِ دست، ساکت و آرام، یک حبابِ بزرگ تویِ آینه که از نگاهش پیداست با یک تلنگر می ترکد…

آه…

ژانویه 21, 2011

وقتی بالشت از اشک خشک باشد یعنی متاسفانه بغض! یعنی سرانجامِ تردیدِ انتظار شده نگاهِ خیره به سقف.یعنی چیزی قلبت را فشار می دهد و دزِ ترشحِ اسیدِ معده ات بالا رفته…
وضعیتِ خنده داری است وقتی بغض گلویت را چنگ بزند و بخواهی اشک بریزی و نتوانی، آن وقت سقفِ بالایِ سرت چکه کند و قطره هایش رویِ گونه ات بنشیند…

پ.ن: خواهشا فست فوروارد…

مرثیه ای برای یک رویا

ژانویه 21, 2011

گاهی روزگار بدجور دستت می اندازد.حتی وقتی می خواهی همه چیز را تمام کنی.اصلا این وقت ها بدتر دستت می اندازد.خودش با دستِ خودش کسی را وارد زندگی ات می کند، بعد با دستِ خودش کاری می کند که نه بماند نه برود، گیج و سردرگمت می کند، خسته می شوی و با یک «تمام» تمامش می کنی و بعد از همۀ اینها آب از آب تکان نمی خورد. مثلِ این است یقۀ غریبه ای را تویِ انبوه آدمهایِ خیابان بگیری و بهش بگویی: «تمام» اگر نخندد فکر می کند دیوانه ای و با بی اهمیتی می گذارد می رود.شاید این جور وقت ها اصلا نباید گفت تمام! باید فقط عبور کنی. ذره ذره و نرم نرم. البته با کمکِ دیازپام! چند روز مغزت بخوابد و وقتی به هوش آمدی احساس کنی چند سال گذشته.اما گاهی حتی خواب هم تصمیم می گیرد دستت بیندازد. زنگ می زند و می گوید: 8:25 می بینمت! می خندی و می گویی: هیچ وقت نمی توانی من را ببینی. باز می گوید: 8:25 می بینمت! و می پرسی: مگر کجائی؟ می گوید 8:25 می گویم …زمانِ موعود می شنوی که می گوید اینجا کویراست. ستاره ها پرنورند.بیشترند.بی پرواترند. آدم اینجا عاشق تراست. دیوانه تر است…و تو کویر را لمس می کنی و اشک می ریزی و…تمام! صبح اشک رویِ بالشت خشک شده و خواب بعد از چند سال تازه یادش افتاده دستت بیندازد…

پ.ن: من لیاقتم بیشتر از این است که دوست داشته باشم و دوست داشته نشوم. مساله این بود، هست و خواهد بود.